نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, توسط ستاره |

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و
خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم

صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم

بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, توسط ستاره |

یه دنیا دلم گرفته

 


برای من از دل شکسته نگو
که دلی دارم شکسته تر از سکوت
شکسته از درد
شکسته از زخم
شکسته از عشق
شکسته از گناه
شکسته از تنهایی
بر خواهم داشت این تکه های تنهایی را
و لباسی خواهم دوخت سپید از این همه سیاهی
برای خودم توشه ای خواهم ساخت پر از محنت و رنج
شاید خدا مرا بخشید
شاید ....


 

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روزی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

 

خدایا دلم گرفته

 


دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست

دل شکسته ی من نیز چون خدا تنهاست

به غربت دل من هیچ دل نمی سوزد

مباد هیچ کسی را دلی چنین که مراست

میان آینه ی چشمهای من قدری

بخند ! جلوه ی مهتاب نیم شب زیباست

به وقت فاصله، لبخند تو پلی ست عظیم

که بی گذشتن از این پل، عبور بی معناست

مگر که گام نهی در حریم کوچه ی ما

همیشه باز ، نگاه تمام پنجره هاست

نگاهت ، از سر من دست بر نمی دارد

چه فتنه ایست که در چشمهای تو پیداست ؟

سری به سینه بنه ، ژاله باش داغ مرا

که دل ، شقایق پژمرده ای در این صحراست

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, توسط ستاره |

...که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید :تو مرا شاد کردی .

...که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ‌،نه گفت

...که همیشه برای کسی به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا می کنم


...که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،همه ما احتیاج داریم به دوستی داریم  که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

...که گاهی تمام چیز های که یک نفر می خواهد ،فقط دستی است برای گرفتن دست او ،وقلبی است برای فهمیدن وی

...که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است ،هر چه به انتهایش نزذیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

...که چشم پوشی از حقایق ،آنها را تغییر نمی دهد

...که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان

...که زندگی دشوار است ،اما من از او سخت ترم

آموخته ام

که همه می خواهند روی قله ی کوه زندگی کنند ،اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهند که در حال بالا رفتن از کوه باشیم.....

ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ،بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد .

...که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند ،بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

...که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب کسانی که دوستشان داریم ،ایجاد کنیم اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام ببخشم.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, توسط ستاره |

عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ
مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دست کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند … .

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط ستاره |

از بَر شده ام عشق ، تو را بی کم و بی کاست

پایان تو اینبار ز آغاز تو پیداست

 

دست تو برای دل من رو شده دیگر

این آتش افروخته از گور تو برپاست!

 

شادی ست اگر با تو به قدر سر سوزن

غم هست اگر با تو به اندازۀ دنیاست

             ****

سخت است دری سمت خدا باز نباشد

وقتی که رگِ خوابِ هوس دست زلیخاست

 

ای قوم به حج رفته بدنبال چه هستید؟

هر جا زخدا یاد شود کعبه همانجاست

           ****

گل در بر و می بر کف و با این همه اوصاف

باب دل من نیست بساطی که مهیاست

 

از طالع نحسِ دلمان است که هر چیز

ما خواسته بودیم اگر ، عشق نمی خواست

 

آغوش تو را باز کن ای مرگ ، که چون رود

ما را عطش بوسه زدن بر لب دریاست

 

در پاسخ من عشق تبسم زد و فرمود :

کوتاهی من نیست ، تقاضای تو بالاست

 

تقصیر تو را گردن تقدیر نیانداز

خوب و بد هر واقعه ، از ماست که برماست!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

بیا با من ...
بیا تا آنجایی که خطوط به هم میرسند
بیا با من تا جائیکه میتوانی بخوانمت
تا پایان انتظار عاشقانه ام
تا پایان توان بی رمقم
بیا با من ...
با دستانت
با روحت
با تمام عشقی که داری

 

 بیا با من ...

 

می خواهم آن باران گمشده ی رویایی را برایت زنده کنم

 

بیا با من تا انتهای همان شب

 

که در زیر رویایی ترین باران عشق ، با هم همقسم شدیم ...
 

 

 

باز هم اومدم ...

 

اما اینبار با یه روح بارونی ،

 

با یه عشق تازه ...

 

اومدم بگم میخوام عاشقونه با خدا و برای خدا باشم 

 

 اومدم تا قسم عشقم رو با بهترینم همراه قاصدکهای نقره ای باغ آرزوهام

 

به گوش خدا برسونم ...

 

و اومدم تا دوباره در کنار شما

 

زیباترین لحظات زندگیم رو توی دفتر خاطراتم ثبت کنم .

 

و اومدم بگم ...

 

( به نام تکسوار آسمونها )

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

 

 

امیدوارم حال تو،باشد همیشه رو براه .شکرخدا ،من هم ندارم غصه ای؛جز دوری از آن روی ماه

 

 

 

 

 

 

 از راه دور ، سوسن سلامت می کند ، مریم دعاگوی شماست .هان راستی ،پروانه اینجا پیش ماست ،او هم دعاگوی شماست

 

 

 

 

 

 

 یادش بخیر ! با آن صدای شرشرت ،ما روزهایی داشتیم .یا راستش ،آن وقت هادر قلب تو ،ما نیز جایی داشتیم

 

 

 

 

 

 

 باران من ،حالا که تابستان شده،ما منتظر ،ما تشنه ایم .دیگر بیا ، دیگر غم دوری بس است .ما بیش از اینها تشنه ایم

 

 

 

 

 

 

باور بکن لبخند ما را تشنگی،از روی لب دزدیده است .اصلاً بپرس در باغ ما،این چند روز ،آیا گلی خندیده است ؟

 

 

 

 

 

 

این نامه را کوکب نوشت.از جانب گلهای باغ .حتماً بیا .دیگر خداحافظ تمام.

 

 

 

قربان تو.مینای باغ

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط ستاره |


داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت

 

تو غمها غوطه ور شدم چرا؟

 

داشتم فراموشت میکردم اما تا صدات رسید به گوش من

 

شکستم بی صدا چرا؟

 

 

 

داشتی میرفتی از خیال من، خزونی بود بهار من

 

دیدم تو رو خزونم جون گرفت

 

این قلب سرد و ساکتم دوباره

 

با نگاه گرم و بی ریا و عاشقت زبون گرفت

 

 

 

چرا دوباره اومدی صدارو، جون دادی گل بهارو

 

زخم دل دوباره تازه شد

 

شوق نگاه خستمو دوباره، دوختی آخر ستاره

 

حسرتم بی اندازه شد

 

 

 

یا راحتم کن و واسه همیشه، این دلو بکن ز ریشه

 

از خیال سرد من برو

 

یا باغبون شو و بهارو، باز نشون بده گلارو

 

تو وجود خسته ام برو

 

 

 

چرا دوباره اومدی صدارو، جون دادی گل بهارو

 

زخم دل دوباره تازه شد

 

شوق نگاه خستمو دوباره، دوختی آخر ستاره

 

حسرتم بی اندازه شد

 

 

 

یا راحتم کن و واسه همیشه، این گلو بکن ز ریشه

 

از خیال سرد من برو

 

یا باغبون شو و گلارو، باز نشون بده بهارو

 

تو وجود خسته ام برو

 

 

 

داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت

 

تو غمها غوطه ور شدم چرا؟

 

داشتم فراموشت میکردم اما تا صدات رسید به گوش من

 

شکستم بی صدا چرا؟

 

 

 

داشتی میرفتی از خیال من، خزونی بود بهار من

 

دیدم تو رو خزونم جون گرفت

 

این قلب سرد و ساکتم دوباره

با نگاه گرم و بی ریا و عاشقت زبون گرفت

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |
دخترم جرالدين, از تو دورم , ولی يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نميشود.تو کجايی؟در پاريس ,روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه ليزه؟اين را ميدانم و چنان است که گويي در اين سکوت شبانگاهی ,آهنگ قدمهايت را ميشنوم.شنيده ام نقش تو در اين نمايش پرشکوه, نقش آن دختر زيبای حاکمی است که اسير خان تاتار شده است.
جرالدين, در نقش ستاره باش و بدرخش ,اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی آور گلهايی که برايت فرستاده اند به تو فرصت هوشياری داد بنشين و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد.به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمين بيا و زندگی مردم را تماشا کن; زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهايشان از بينوايی می لرزدو هنرنمايی می کنند. من خود يکی از ايشان بوده ام.جرالدين دخترم ,تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنيدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترين صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گيرد, داستان من است.من طعم گرسنگی را چشيده ام.من درد نابسامانی را کشيده ام.و از اينها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمی کند. با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند حرفی نبايد زد. به دنبال نام تو نام من است :"چاپلين"
جرالدين دخترم, دنيايی که تو در آن زندگی می کنی, دنيای هنرپيشگی و موسيقی است.نيمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه ليزه بيرون می آيی, آن ستايشگران ثروتمند را فراموش کن .حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل ميرساند بپرس .حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خريد لباس بچه نداشت ,مبلغی پنهانی در جيبش بگذار. به نماينده خود در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد.اما برای خرجهای ديگر بايد صورت حساب ان را بفرستی.
دخترم جرالدين گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بيوه ,کودکان يتيم را بشناس و دست کم روزی يک بار بگو:من هم از آنان هستم.تو واقعا يکی از آنان هستی و نه بيشتر.هنر قبل از اينکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را ميشکند . وقتی به مرحله ای رسيدی که خود را برتر تماشاگران خويش بدانی, همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب می شناسم.آنجا بازيگران همانند خويش را خواهی ديد که از قرن ها پش زيبا تر از تو ,چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمايی ميکنند.اما در آنجا از نور خيره کننده تئاتر شانزه ليزه خبری نيست.
دخترم جرالدين ,چکی سفيد امضا برايت فرستاده ام که هر چه دلت می خواهدبگيری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو:سومين فرانک از آن من نيست.اين مال يک مرد فقير و گمنام است که امشب به يک فرانک احتياج دارد.جست و جو لازم نيست.اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی يافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آن است که از نيروی فريب و افسون پول ,اين فرزند بی جان شيطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سيرک زيسته و هميشه و هر لحظه برای بند بازان روی ريسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم اين حقيقت را بگويم که مردم بر روی زمين استوار و گسترده بيشتر از بند بازان ريسمان نا استوار سقوط می کنند.
دخترم جرالدين ,پدرت با تو حرف می زند. شايد شبی درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب بدهد و آن شب است که این الماس, آن ريسمان نا استوار زير پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زيبای يک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفريبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. هميشه بند بازان ناشی سقوط می کنند از اين رو دل به زر و زيور نبند. بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی ,با او يک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی اين را وظيفه خود در قبال اين موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در اين خصوص برای تو نامه ای بنويسد. او از من بهتر معنی عشق را می داند. او برای تعريف "عشق "که معنی آن" يکدلی" است شايسته تر از من است.دخترم هيچ کس و هيچ چيز ديگر در اين جهان نمی توان يافت که شايسته آن باشد.دختری ناخن پای خود را برای آن عريان می کند. برهنگی بيماری عصر ما است. به گمان من تن تو ,بايد مال کسی باشد که روحش را برای تو عريان کرده است.حرف بسيار برای تو دارم ,ولی به وقت ديگر می گذارم.و با اين آخرين پيام نامه را پايان می بخشم. انسان باش, پاک دل و يکدل ;زيرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

پدر تو ,چارلی چاپلين
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

تنها منم و تو
یک مُشت آرزو
پایان ماجرا …

بگذار این کلاغ ،
یکبار هم شده ،
به خانه اش برسد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.